یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان

میرفندرسکی

ابوالقاسم (میر...) فندرسکی (فِندِرِسک، قريه اي است از اعمال استراباد.). از حکماء و عرفای عصر شاه عباس کبیر صفوی است و کنیت او نام اوست و جامع معقول و منقول و فروع و اصول بود و با وجود فضل و کمال اغلب اوقات مجالس و مؤانس فقراء و اهل حال بود و از مصاحبت و معاشرت صاحبان جاه و جلال احتراز میفرمود و بیشتر لباس فرومایه و پشمینه میپوشید و همه گونه مردم با وی معاشرت و مصاحبت داشتند و این معنی به سمع شاه عباس صفوی رسید و در اثناء صحبت روزی شاه به میر گفت :
شنیده ام بعض طلبۀ علوم در سلک اوباش حاضر و به مزخرفات ایشان ناظر میشوند،
میر مقصود شاه را دریافته و گفت :
من همه روزه در کنار معرکه ها حاضرم و کسی از طلاب را در آنجا نمیـبینم
و شاه شرمسار شده دم درکشید.
میر مدتی به سفر هندوستان رفت و در آن بلاد به اندک چیزی روزگار میگذرانید و در هر شهر همین که او را میـشناختند راه بلد دیگر میگرفت.
گویند وقتی بدو گفتند :
چرا به زیارت خانه نشوی ؟
گفت :
در آنجا باید به دست خویش گوسفند کشتن و مرا دشوار است که جانداری را بیجان کنم.
حسین بن جمال الدین معروف به محقق خونساری از شاگردان اوست
و میرفندرسکی از کتاب جوک که نظام الدین پانی پاتی به فارسی ترجمه کرده، انتخابی دارد و بر آن اضافاتی و نسخه ای از آن در کتابخانۀ مجلس شورای ملی موجود است.
و قصیدۀ ذیل از او است :

چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آن را جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر ز خورشید این صفتها کسب کرد
روشن ست و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه، هم بی همه مجموع و هم یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان دانی به تن
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او، یابد حیات جاودان
ور به خود افتاد کارش بیشک از موتاستی
این گهر در رمز، دانایان پیشین سفته اند
پی برد در رمزها هرکس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم ست
راستی پیداکن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرون ست از ذاتش نیاید سودمند
خویش را او ساز اگر امروز و گر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگار پاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردار زیبا دلکش و زیباستی
گفتن نیکو به نیکوئی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آن جهان و بی جهان و باجهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به پی بندی رسی بند دگر برجاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکل ست
نفس بنده ی عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس ها را بعد ما حشر است و نشر
هر عمل کامروز کرد او را جزا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جز او در عمل آزاد و بی همتاستی
گفت دانا نفس هم باجا و هم بیجا بود
گفت دانا نفس نی بیجا و نی باجاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه به شرط شیء باشد نه بشرط لاستی
این سخنـها گفت دانا و کسی از وهم خویش
درنیابد این سخنها کاین سخن معماستی
هر یکی بر دیگری دارد دلیل از گفته ای
در میان بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
بیتکی از بومعین (ناصرخسرو) آرم در استشهاد این
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
«هرکسی چیزی همی گوید به تیره رأی خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی»
کاش دانایان پیشین می بگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی ست
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی

و ملا محمد خلخالی را بر این قصیده شرحی است.
و نیز او راست :

ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هر دم از سرای این جهان این رفت و آن آمد

و هم از اوست :

کافر شده ام به دست پیغمبر عشق
جنّت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمندۀ عشق و روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق